... توفیق ...

اللهم اجعل فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

... توفیق ...

اللهم اجعل فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

... توفیق ...

راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان به این صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیت الله طباطبایی» ثبت شده است

...و باز هم توفیق بزرگی شامل حالم شد...

آنچه در این نوشتار می خوانید گوشه هایی دوست داشتنی از سه روز زندگی پایاپای من با قمر سادات قاضی تبریزی،همسر عالم گرانقدر سید محمد حسین طباطبایی نویسنده عالیقدر تفسیر المیزان است.تو گویی من با قمر سادات خانم لحظه به لحظه بودنم در سیر کتاب کوتاه زندگی علامه همراه شدم.همچون مادری مهربان از جمله جمله گفته هایش و از لحظه لحظه بودنش یاد گرفتم چگونه درست زیستن در قالب همسر و مادری درستکار را.

کاش من و همه ی دختران سرزمینم زندگی را به سبک قمر سادات خانم پیش ببریم.ان شالله...

*************

زندگی سید محمد حسین طباطبایی کتابی است به سان کتاب های داستان دوران کودکی ، کوچک و چهل صفحه ای که خواندنش را به مادران آینده سرزمینم توصیه می کنم.

به قلم حبیبه جعفریان

 و کاری از انتشارات روایت فتح

 


دلش می خواهد برود نجف و به حاج آقا هم این را گفته و این که این سفر پول می خواهد،اما حاج آقا موافق نیستند و می گویند همین جا بخوانید.چرا می خواهید به چنین سفر طولانی پرخرجی بروید؟...به اینجا که رسید،یک دفعه ساکت شد.سرش همین طور پایین بود.شاید نمی خواست چشمش بیافتند توی چشم قمرسادات، و قمرسادات می دانست این یعنی خیلی غصه دار است.گفت "شما چرا اینقدر ناراحت می کنید خودتان را؟پول نمی دهند،خوب ندهند.بالاخره یک مقدار اثاثیه داریم.این ها را می فروشیم،خرج سفرمان در می آید."اثاثیه همان جهاز قمرسادات بود؛چینی های خوشگل لب طلایی،طلاهای ریز و درشت بیست و چهارعیار که زرد زرد بود و از مکه می آوردند،پارچه های مخمل و زری که قرار بود شتیله های گشاد چین دار ازشان بدوزند،و بالاخره چراغ های لاله که بیست سی تا بودند و هر بار که سمسار گردن یکیشان را می گرفت و می گذاشت توی گاری،شیشه های دورشان که شکل قلب بودند دیلینگ دیلینگ صدا می کردند.حالا چند صد تومان پول داشتند که می توانستند بدهند خرج کجاوه و کاروان و خورد و خوراک تا برسند نجف.

*************

وقتی رفتند بالا توی اتاق و قمر سادات می خواست بساط ناهار را آماده کند،محمد حسین صدایش کرد.کتاب سبز رنگ را گذاشت روی زمین و گفت "جلد اول تفسیر است."قمر سادات همانطور که دوزانو نشسته بود،کمی آمد جلو و دست کشید به کتاب.بعد به محمد حسین نگاه کرد و گفت "آن همه زحمات شما بالاخره نتیجه داد."صدایش می لرزید،گونه هایش گل انداخته بود.انگار کتاب خود او بود.محمد حسین گفت "و آن همه زحمات شما."این زنِ خانه او خیلی سختی کشیده بود و هیچ وقت حرفی نمی زد.همیشه به نجمه سادات می گفت "مرد ها تحملشان کم است.اگر زن زندگی را یک جوری اداره کند که مرد فکرش آزاد باشد،آن وقت می تواند پیشرفت کند.کارش را بهتر انجام دهد."الان نورالدین مریض است،نافش چرک کرده،هیزمشان تمام شده،بچه ها لباس زمستانی ندارند،اما آقاجون هیچکدام از این ها را نمی داند.مادر نمی گذارد بفهمد.می گوید"روح آقا لطیف است.با تلنگری به هم می ریزد." گاه به او نگاه می کند.چهل و پنج شش ساله است.خط های ریزی که دورچشم هایش افتاده مسن تر نشانش می دهند.اما وقتی این بلوز بافتنی را که آبی خوش رنگی است می پوشد،جوان می شود.نجمه همین تازگی ها از خان جون شنید که پدر از این رنگ خوشش می آید.

در ادامه مطلب بخوانید...

  • فاطمه رزم خواه
http://mp313.ir//themes/mp313/imgs/baner2.gif