خدایا...مشت های تو بزرگتره!
جایی خواندم :
یکی از رفقا تعریف میکرد: کوچیک که بودم یه روز با دوستم رفتیم به مغازه خشکبارفروشی پدرم در بازار.
پدرم کلی دوستم رو تحویل گرفت و بهش گفت یک مشت آجیل برای خودت بردار.
دوستم قبول نکرد؛ از پدرم اصرار و از اون انکار؛ تا اینکه پدرم خودش یک مشت آجیل برداشت و ریخت تو جیب دوستم.
از دوستم پرسیدم: تو که اهل تعارف نبودی، چرا هرچه پدرم اصرار کرد, همون اول، خودت برنداشتی؟!
دوستم خیلی قشنگ جواب داد: آخه مشتهای بابات بزرگتره...
خدایا
در این روزهاى آخر ماه مبارک، که قول اجابت دعای همه مهمونهات رو دادی؛
اقرار میکنم که مشت من کوچیکه؛ ظرف عقلم خیلی محدوده و دیوار فهمم کوتاه
است...
پس به لطف و کرمت ازت میخوام که با مشت و ید با کفایت امام زمانم(عج)؛ از هر چی که خیر و صلاحمه و عقلم بهش قد نمیده؛
از اون خوبها و درشتهاش؛ کشکول گدایی خودم و همه مسلمونهای حاجتمند و گرفتار رو پر کنی...
آمین؛
یَا
أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ
مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللّهَ
یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِین
- ۹۳/۰۵/۰۶