... توفیق ...

اللهم اجعل فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

... توفیق ...

اللهم اجعل فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من ترید

... توفیق ...

راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان به این صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست.

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حاج رضا داروئیان» ثبت شده است

پرده اول

اسم اردوی جهادیمان مزین شد به نام شهید علی خلیلی . هر کدام از بجه ها یک جوری با صاحب نام جهادیمان ارتباط مستیم گرفته بودند...هر کس به روش خودش...

پرده دوم

دو روز قبل از آخرین جلسه اردوی جهادیمان بود که از طرف بچه ها مامور شدم برای خریدن جایزه هایی که به بچه ها قولش را داده بودیم.چهل هزار تومان پول دادند دستم و دو روز مهلت تا برای پنجاه تا شصت نفر جایزه تهیه کنم!از شهدا کمک خواستم و توکل کردم بخدا.

روز اول : به هر کسی که مستقیما یا با واسطه دسترسی داشتم و شاید امیدی برای خیر خواهی رو انداختم.از عضو شورای شهر گرفته تا کاندید نمایندگی مجلس!از راوی جنوب تا موسسات فرهنگی...از پیامک به قصد جمع آوری کمک نقدی از بچه های دور و اطرافمان هم دریغ نکردیم.اما دریغ از یک ریال!

روز دوم : شروع کردم به گشتن تو بازارها و مکان های مختلف...همه جا گرون تر از هر جا...می دونستم چون کار برا اسلام وشهداست و نیت بچه ها رضایت خودشون وبالاتر از اون صاحب الزمان هست به بن بست نمی خورم.عصر بود و من فقط چندتا چیز کوچیک دستم بود.رسیدم خونه.انگار منتظر بودم که از یه جایی خبری برسه...با راهنمایی یکی از افراد خانواده رفتم به دو سه تا از مغازه های محله...هرچیزی که می شد با آن پول برای شصت نفر خرید گیرم آمد!شصت تا چیز کوچک که بشود دل بچه های روستا را باهاشان به دست آورد. ده شب بود که برگشتم. با خودم فکر می کردم چون از شهدا مدد خواستم و می دونستم که بالاخره هرجور شده تا شب جور میشه این حتما کمک شهدا بهمون بوده تا پیش بچه ها شرمنده نباشیم.

اما دریغ که شهدا تا لبریزت نکنند ولت نمی کنند!

پرده سوم

نگاه حاج رضا بزرگ بود، خیلی بزرگ... حاج رضا هم سن و سال ما بود و حتی یک سال هم از من کوچک تر بود، ولی خیلی نگاه بزرگی داشت، بزرگ منش بود و در مرام و رفتار بیشتر از سنش نشان می داد. حق پدری و حالت دایه ای برای بیشتر رزمنده ها داشت و پای درد و دل همه شان نشسته بود. یادم می آید دسته عزاداری برپا کرده بودیم، گوشه ای نشسته بود به رزمنده ها خیره شده و نگاهشان می کرد، به من می گفت، ببین ابولفضل این ها را می بینی، دیگر فردا نخواهند بود، تا می توانی این ها را به تصویر بکش! شروع کرده بود به درد و دل، می گفت این رزمنده را می بینی، همسرش تا چند وقت دیگر فارغ می شود، آن یکی را می بینی این مشکل را دارد، این یکی.... معلوم بود پای درد و دل همه شان که شاید سن و سالشان هم بیشتر از خودش بودند نشسته بود و این نشانگر بزرگ منشی حاج رضا داروئیان بود. این بزرگی و در دل بچه های رزمنده جای گرفتن خصلت شهدایی همچون رضا داروئیان و احد مقیمی ها بود. وقتی مرخصی هم می آمد، وقتش برای خانه و خانواده نبود، وقتش در اختیار رزمنده و خانواده هایشان بود، وقف آنها کرده بود.

پرده چهارم

امروز کلی معطل شدیم تا پول برسد دستمان.حسابی حالم گرفته بود از آن همه معطل ماندن. دوشنبه اختتامیه است و قرار شده برای بچه ها دفتر شهدا و اسباب بازی تهیه کنیم. لوازم التحریری بسته بود.بچه ها را رساندم دم بازار سرپوشیده،قرار شد دفترها را فردا من تهیه کنم.نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم برگردم. نه شب بود که سید تماس گرفت...بقیه داستان را از زبان دل بچه ها بشنوید... تازه رسیده بودیم ابتدای بازار که تماس گرفتند و گفتند تا جایی که بتوانیم باید در خرج کردن پولها صرفه جویی کنیم.بودجه جهاد نداریم،و بودجه بسیج است و از این حرف ها...حسابی حالمان گرفته شد. کمی گشتیم.چیزی زیر سه یا چهار هزار تومان پیدا نمی شد.به پیشنهاد یکی از بچه ها قرار شد از آقایان حجره دار بگردیم دنبال کسی که بتواند کمک حالمان باشد. کسی را نشانمان دادند.رفتیم سراغش.اما...احوالات حاج آقا گرانتر از حجره های دیگر بود! نشانی دیگری بهمان دادند...حاج محمد باقر...از اول بازار شروع کرده بودیم و حالا داشتیم به تهش می رسیدیم.

حجره حاج محمد باقر...حاج محمد باقر داروئیان.خم شدم تا وضعیت را وارسی کنم.چیزی که به نگاهم گره خورده بود داشت قلبم را از جا می کند!نگاه حاج رضا بود که گره خورد به نگاهم. من دیوانه وار بچه ها را متوجه عکس روی دیوار کردم.انگار که عقل از سرمان پریده باشد.همدیگر را نگاه می کردیم و میشد صدای قلب بچه ها را با همه ی وجود احساس کرد.

حاج محمدباقر وقتی فهمید از بچه های بسیج دانشجویی هستیم و اردوی جهادی ، جور دیگری تحویلمان گرفت...از حرف هایش متوجه شدیم اخوی بزرگ حاج رضا داروئیان" فرمانده گروهان سیدالشهدا،مداح لشکر 31 عاشورا" هستند...حاج رضا...رفیق فابریک بچه های پیام نور...

وضعیت را که شرح دادیم نه فقط برای بچه هایی که در کلاسهایمان شرکت می کردند،بلکه برای همه ی بچه های روستا برایمان اسباب بازی کنار گذاشتند.شماره تماسی هم دادند که اگر باز هم کم بود بگوییم تا برایمان ارسال کنند...

حالا بچه ها انگار دنیا را در دست داشتند...

این اولین بار نبود که شهدا معرفتشان را به رخمان می کشیدند...وبا معرفتی که ازشان سراغ داریم آخرین بار هم نخواهد بود...

حالا این من بودم که بدجور پس گردنی خورده بودم...

حاج رضا! بزرگ منشیت را خوب نشانمان دادی ...شاید خوب تر از هر خوب دیگر...

  • فاطمه رزم خواه


حالا فکرش را بکن...حاج رضا درست همین جایی که نشسته است آرام گرفته است...



  • فاطمه رزم خواه
http://mp313.ir//themes/mp313/imgs/baner2.gif